آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی
ای عجب از این طرفها هم گزاری داشتی ؟؟
راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی
مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان ؟
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی ؟
سر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلام
لب فرو بستی نگاه شرمساری داشتی
خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی
با نوازش میکشیدی آه و میگفتی ببخش
سر به دوشم هق هق بی اختیاری داشتی
وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه خود انتظاری داشتی ؟
صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش میشد باز در خوابم گزاری داشتی
عشق یعنی بی گلایه لب فروبستن ، سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی
شهریار .