مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه میکند از او علت را جویا شد همسرش گفت
گنجشگ هایی که بالای درخت هستند وقتی بی حجابم به من نگاه میکنند و من از این امر ناراحتم شاید
این امر معصیت باشد ..
مرد بخاطر عفت و خدا ترسی همسرش پیشانیش را بوسید و تبری آورد و درخت را قطع کرد ..
پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه برگشت و همسرش را در آغوش قاسقش آرمیده یافت
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت ..
به شهر دوری رسید که مردم آن شهر درجلوی کاخ پادشاه جمع شده بودد وقتی از آنها علت را جویا شد
گفتند از گنجینه پادشاه دزدی شده
در این میان مردی که بر پنجه پا راه میرفت از آنجا عبور کرد مرد پرسید او کیست ؟
گفتند شیخ زاهد این شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه ای زیر پا له نکند اینگونه روی پنجه پا راه میرود ..آن مرد گفت بخدا دزد را پیدا کردم
مرا پیش پادشاه ببرید ..او به پادشاه گفت شیخ همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد ..
پادشاه از مرد پرسید چطور فهمیدی که او دزد است ؟
مرد گفت : تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود ودر بیان فضیلت زیاده روی ، بدان که این
سرپوشی است برای یک جرم بزرگ...
دکتر الهی قمشه ای