حکایت رفاقت من با تو
حکایت قهوه ایست که امروز به یاد تو
تلخ تلخ نوشیدم
که با هر جرعه
بسیار اندیشیدم ...
که این طعم را دوست دارم ؟؟ یا نه ؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن
که انتظار تمام شدنش را نداشتم
و تمام که شد
فهمیدم ...
باز هم قهوه میخواهم
حتی تلخ تلخ تلخ ....
.......................................
عزیزی میگفت جای گیاه بامبو را که عوض کنی دیگر رشد نمیکند
پژمرده میشود ... میدانی چرا ؟؟
چون ریشه اش را همانجا جا میگذارد ...
دل آدمیزاد که دیگر کمتر از گیاه نیست جانم ...
گاهی ریشه اش جا میماند
در دلی .. لبخندی .. بوسه ای ...
سحر رستگار
................................