روزی شیخی را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند
شاگردان شیخ با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند : استاد چه شده که اینگونه اشگ میریزید ؟
آیا کسی به شما چیزی گفته ؟ شیخ در میان گریه گفت :
آری یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده همه با نگرانی گفتند مگر چه گفته ؟
شیخ گفت : او به من گفت : ای شیخ من همانی هستم که همه در مورد من میگویند
آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند ؟
و این سوال حالم را عجیب دگرگون کرده است ..
........................................