گاهی با خود میاندیشم هر روز که از خواب بر میخیزم هر طلوع خورشیدی که می بینم یک روز به واپسین لحظه عمر نزدیک میشوم .. شماره معکوس عمرمان از همان لحظه تولد و اولین گریه آغاز میشود و ما چقدر غافلیم ...
گاهی با خود میاندیشم براستی آخرین روز زندگیم کی خواهد بود ؟ آخرین شنبه و یکشنبه و ... جمعه عمرم کی خواهد بود , آخرین لباسی که خود بر تن میکنم و دیگران از تنم بدر میاورند (چقدر از آن روز واهمه دارم ) آخرین حمامی که میروم آخرین شامپویی که به سر میزنم ,آخرین چایی و میوه و غذایی که میخورم ,آخرین تلفنی که میزنم آخرین کسی که بهم زنگ میزنه آخرین پیامی که میفرستم یا آخرین پیامی که بهم میاد ,آخرین آهنگی که گوش میدم آخرین فیلم یا سریالی که میبینم ,آخرین لباسی که خیاط برام میدوزه آخرین لباسی که میخرم و فرصت پوشیدنشو و پیدا نمیکنم ,آخرین غذایی که میپزم آخرین جارویی که میزنم آخرین کیف و کفشم , راستی آخرین پولی که تو کیفم میزارم و فرصت خرج کردنشو نخواهم داشت ,آخرین کسی از اقوام و دوستان که میبینم و براشون خاطره میشم ,آخرین حرفی که بهشون میزنم آخرین حرفی که میشنوم آخرین سفری که میرم ,آخرین گلی که بو میکنم آخرین پروانه ای که میبینم آخرین عکسی که میاندازم آخرین آرایشگاهی که میرم آخرین عروسی و عزایی که میرم, آخرین رنگی که میبینم آخرین باری که به موهام برس میکشم آخرین عطری که میزنم , آخرین روزی که برای آخرین بار سوار ماشینم میشم ,آخرین خیابانهایی از آنها گذر خواهم کرد و آخرین آبنمایی که میبینم آخرین فروشگاهی که از آن خرید میکنم ... ....
و بالاخره میرسد آن روزیکه فرشته مرگ با یک بوس کوچک و یا نمیدانم چگونه دست روح خسته و رنجور و زخمی ام که سالیان مدید زندانی قفسه تنگ واستخوانی سینه مفلوکم بوده میگیرد و به آرامی آنرا از تنم جدا میکند زندانی روحم از قفس تن آزاد میشد حبس ابدش به اتما م میرسد .. روحم سبک و آرام مثل یک پر ازجسمم خارج میشود و دست در دست فرشته مرگ از بالا مینگرد به جسم تکیده و رنجورم که دیگر رمقی ندارد و مثل لاشه ای روی زمین افتاده و ازدحام اطرافیان که عجله دارند هر چه زودتر از شر جسم سردو بیروحم خلاص شوند و مرا به خاک تیره به آخرین منزلگه هستی بسپارند ... فرزندان دلبندم که اکنون برایشان پرپر میزنم سراسیمه وآشفته اند گرچه میدانستند که چند صباحی مهمانشان هستم و خیلی زودتر از آنچه که میاندیشند ترکشان خواهم کرد اگر ناباورانه به مادرشان که روزی یک تنه و تنها یار و یاورشان بوده و کوه را به خاطرشان جابجا میکرده مینگرند که اکنون حتی قادر نیست پشه ای را از خود براند از آن بالا به خود مینگرم و بالاتر و بالاتر میروم ....
مدت مدیدی است که از عروج روحم میگذرد ... دیگر حتی فرزندانم ماهی یکبار هم به سرمزارم نمیایند ... روزهای مادر, چشم به در گورستان منتظر مینشیم و پنج شنبه های پر ازدحام و جمعه های غمگین خاک آلود و خسته از خاک بیرون میایم و بر سر مزار خویش فاتحه ای برای خود از یاد رفته ام میخوانم ... گاهی شبها سرگردان زیر نور ماه شعرهای روی مزارها را میخوانم شعرهایی که از بس خوانده ام همه را حفظم ...
گذر فصلها ... بهار میاید با نسیم و باران های نم نم که مزارم را شستشو میدهد با چکاوکها و پروانه ها و فاصدکهای زیبایش .. وچه زود تمام میشود ... تابستان لهیب گرمای سوزانش در ظهر که سنگ مزارم را میسوزاند و دوره گرد گاریچی که میوه های خوشمزه و آبدارش را جار میزند ... پاییز غمگین و زیبا با همه راز و رمزش با غروبهای زود هنگامش ... با بارانهای پیاپی و سردی ملس صبح هنگامش ... کودکانی که بر روی مزارم لی لی بازی میکنند و یاد کودکیم را ... یاد کودکی که هرگز نکردم را در من زنده میکنند ... و من هر روز خاک آلود و غمین غروبها بر سر مزارم مینشینم و نظاره مردمی هستم که هول هولکی میایند و میروند و اکنون که به سر خط رسیده ام افسوس میخورم به روزهایی که زندگی نکردم ... فقط میخواستم کارم را تمام کنم ,روزم را ,ماهم را ,سالم را جوانیم را , و میانسالیم را به همین سادگی باختم ... بی آنکه زندگی کرده باشم ... بی آنکه بیاندیشم به اینکه خدا مرا به ماموریتی عظیم فرستاده ... شاید مثل پینوکیو که رفت از پدرش دور شد خیلی سختی کشید خیلی گول خورد خیلی افتاد خیلی ... درحالیکه گربه نره و روباه مکار لحظه ای رهاش نکردن چقدر اذیتش کردن ... ولی بالاخره آدم شد ... آدم شد و برگشت پیش پدر ژپتو ... خدایا منم میخوام آدم بشم بیام پیشت کمکم کن ... از پینوکیوی چوبی که کمتر نیستم ؟ هستم ؟ ....
و به یاد قیصر امین پور عزیز که چه زیبا سروده :
حرفهای ما هنوز نا تمام ... تا نگاه میکنی لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
ای دریغ و درد حسرت همیشگی ناگهان ... ناگهان چقدر زود دیر میشود ...
بیایید قبل از اینکه ناگهان دیر بشه کاری بکنیم ... کاری بکنیم کارستان ... ؟؟؟؟