روزی مردی از بیابانی درحال عبور بود که دید ماری درون آتشی در حال سوختن است
چوب دستیش را به درون آتش برد و مار را نجات داد
مار که داشت از چوب دستی بالا میرفت خودش را به حالت دفاعی در آورد که او را نیش زند
مرد از او پرسید ؟ چه میکنی من از آتش نجاتت دادم ؟
مار گفت : مگر نمیدانی که سزای نیکی بدی است ؟ مرد پاسخ داد این چه حرفیست که میزنی ؟
سزای نیکی را با نیکی باید پاسخ داد بحث بالا گرفت و مار نپذیرفت ...
آخر مجبور شدند از سه نفر ضمن قضاوت خواستار کمک بشوند پس به را ه افتادند به چشمه ای رسیدند
چشمه گفت حرف مار را قبول دارم سزای نیکی بدی است . مرد گفت چگونه ؟؟ چشمه گفت بنشین و تماشا کن
دیدند رهگذری خسته آمد و از آب چشمه زلال خورد و صورتش را شست و بعد دماغش را در آب چشمه انداخت و رفت
چشمه گفت دیدی ؟ آب را خورد ، تشنگیش را برطرف کرد ، صورتش را هم شست دیگر دماغ گرفتنش چه بود ؟
مرد گفت برویم سراغ کسی دیگر ، رفتند تا به درختی رسیدند
جریان را برای درخت تعریف کردند و او نیز حرف مار را تایید کرد مرد باز هم پرسید چگونه ؟
درخت گفت بنشین و ببین دیدند که چوپانی خسته آمد و زیر سایه درخت نشست خستگیش به در شد بعد از میوه درخت خورد و در آخر
شاخه ای از درخت را شکست و با خود برد درخت گفت ای مرد دیدی ؟ خستگیش را در کرد از میوه من خورد تا قوتی بگیرد آخر چرا شاخه ام را شکست ؟؟؟پس دیدی سزای نیکی بدی است ؟
باز هم مرد و مار به راه خود ادامه دادند تا اینکه به روباهی رسیدند جریان را برای روباه تعریف کردند روباه از آن جایی که مکار بود گفت من اینگونه نمیتوانم قضاوت کنم باید آتشی درست کنیم مار را به درون آن برود ای مرد تو نیز باید آن را بیرون بکشی تا من قضاوت کنم ،
طرفین شرایط را پذیرفتند آتشی مهیا کردند و مار را به درون آن انداختند همین که مرد خواست چوب دستیش را به درون آتش ببرد روباه گفت چه میکنی ؟ برایت تجربه نشد که سزای نیکی بدی است ؟ مار را رها کن تا در آتش جهل خود بسوزد و مرد پذیرفت و از روباه تشکر کرد که او را کمک نموده روباه از مرد خداحافظی کرد و رفت ،
مرد که همچنان کنار آتش ایستاده بود و سوختن مار را نظاره میکرد یک شکارجی آمدو گفت مرد در این حوالی شکاری ندیدی ؟
خرگوشی ؟ روباهی؟ چیزی ؟
مرد گفت چند لحظه پیش روباهی به این سو رفت شکارچی رفت و بعد از چندی با جسم نیمه جان روباه آمد
روباه که هنوز نفس میکشید به مرد گفت : دیدی که سزای نیکی بدی است ؟ اگر تو را از دست مار نجات نمیدادم خودم به این روز نمی افتادم ؟
دکتر الهی قمشه ای