آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند .. سالها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد ، اما با تمام
پرهیزگاری چیزی درست به نظر نمیامد ..حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد ..
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت : واقعا عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد
خدا ترسی شوی زندگی ات بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده که
هیچ بدتر هم شده .. آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگیش آمده است اما
نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد ..
سرانجام پاسخی را که میخواست یافت .. این پاسخ آهنگر بود ..
در این کارگاه فولاد خام برایم میاورند و باید از آن وسیله ای بسازم میدانی چه طور این کار را انجام میدهم ؟
اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود .. بعد با بی رحمی سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه
میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد ..
فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظر دست یابم یک بار کافی
نیست ..
آهنگر مدتی سکوت کرد سیگاری روشن کرد و ادامه داد گاهی فولادی که به دستم میرسد نمیتواند تاب این تحمل را بیاورد حرارت ضربات پتک
و آب سرد تمامش را ترک میاندازد .. میدانم از این فولاد هرگز وسیله مناسبی در نخواهد آمد ..
باز مکث کرد و بعد ادامه داد میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به
شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد ..
اما تنها چیزی که میخواهم این است ..
خدایا از دست از کار نکش تا شکلی را که تو میخواهی به خود بگیرم ..
با هر روشی که میپسندی ادامه بده .. هر مدت که لازم است ادامه بده ..
اما هرگز هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن .. هرگز ..