مثل ماهی که درون سایه ابری مبهم است
گاه عشق یک فرشته در دل یک آدم است
سیلی از امواج خوردن عادت هر روزه ی
صخره های ایستاده ،صخره های محکم است
خسته از این روزهای تلخ و مسموم و غریب
یک نفر احوال می پرسد مرا آنهم غم است
آنچه که تو بر سرت کردی و رفتی روسری
آنچه که من بر سرم شد آه ... خاک عالم است
از زمختی های این روح ترک خورده نترس
مرد زیبایی که می بیند دلش ابریشم است
تو دو شانه داری و اندوه انبوه مرا
فرش پانصد شانه ی تبریز هم باشد کم است