باران را به یاد آور؛
و نیز تمناهای بی صدای شبنم را.
به بهار بگو باورش داری!
عشقی که او در آسمان بی کسی نثارت کرده بود،
توهم نبود؛
آبرویی بود که سال های سال،
آن را برای تو جمع کرده بود؛
و ابری از حزن،
که فقط وقتی می بارید
که تنها شکوفه اش پژمرده می شد.....
سروین
............................
کاش میتوانستم دیوارها را هل بدهم،
یا اصلا ویرانشان کنم.
آنوقت به جایشان گل میکاشتم
تا دل تنگم حال و هوایی تازه بگیرد؛
حالی که با تو خوش باشد و
هوایی که بوی تو را بدهد .....!
سروین
.....................................