تو را می خواهم
برای همه ی بایدها
تمام نبایدها ..
برای این که سال ها را به هم تحویل دهیم
برای توت تکانی های مان توی مسیر ده بالا
برای چیدن تربچه های نقلی سبد نهارمان
تو را می خواهم ..
تا بنشینی و با لبخند موهایم را ببافی
و من زیر چتر نگاهت دختری چارده ساله بشوم
تو را می خواهم ..
برای لمس باران های بعد از این
برای اینکه لانه ی یا کریم ها را با هم نشان کنیم
برای با تو گفتن از درد دستهایم
شقیقه هایم ..
و نوازش جادویی انگشت هایت که نجیبانه مرهم اند
برای نمک خنده هایت وقتی که نمره ی چشمم بالا می رود
و تو عینکت را به نشان همدردی بالا می بری و می خندی
تو را می خواهم ..
برای اینکه اعتراف کنم زانوهایم چند وقتی ست می لرزد
برای اینکه باغچه ی کوچکمان را با هم بکاریم
اطلسی هایمان را با هم آب بدهیم
قرص هایمان را با هم بخوریم
و فنجان چای مان را به هم تعارف کنیم
تو را می خواهم ..
برای شیدایی عصرهای بهار
برای دلگیری روزهای بلند تابستان
برای عبور از پاییز واندوه کوچ پرستوها
تا بگویی غصه نخوربا چلچله ها برمی گردند
تو را می خواهم ..
برای صبح های سرد زمستان
و دانه هایی که به گنجشک ها هدیه می دهی
برای موسیقی آرامی که عصرهای جمعه
روانه ی دلتنگی هایم می کنی
تو را می خواهم ..
برای اینکه می دانی اولین تار مویم کی سفید شد
خطوط چروک صورتم را می شناسی
دستهایم را رها نمیکنی
تو را می خواهم ..
برای لبخندت که همیشه بر دیوار دلم قاب است
برای آغوش ات که شهری ست برای خودش
برای شانه هایت که اقلیم آرامشی ست
تو را می خواهم
برای آخرین سفر
آخرین ایستگاه ....
((بتول مبشری))