و اینک پاییز رسید پررنگ و میوه.
چه دیر پا بود انتظار من.
پانزده بهارِ سراسر شادکامی
زمین را در آغوش کشیدم،
و هرگز از آن جدا نشدم
تا پاییز راز خفت? خود را
در جانم زمزمه کرد.
آنا آخماتووا
...................................................
یک کلید وجود داشت ، به ناگهان ناپدید شد حالا چگونه می خواهیم وارد خانه شویم؟ شاید کسی یک کلید گمشده را پیداکند نگاهش می کنم، با آن چه می خواهد بکند؟ او می رود و در دستش با آن بازی می کند چون آهن قراضه یا سنگی کوچک .. اگر همین کار با یک عشق اتفاق بیفتد عشقی که من به تو دارم همه چیز می تواند از دست برود برای ما دو تا برای همه ی جهان چرا که در دست دیگری چیزی را برای عاشقان باز نمی کند تنها یک فرم می شود نه یک وسیله و زنگها را می خورد نه کارت بازی، نه ستاره ها نه جیغ فاخته هیچ کدام به ما نمی گویند چگونه خواهد شد
((ویسلاوا شیمبورسکا))