بیدارم کن
از این خوابِ بی نهایت سیاه
که سکوتش
تا مغزِ استخوانِ سمعک ها تیر می کشد
نه دری به سمتی
نه پنجره ای به آسمانی باز می شود
تا لااقل به پرواز فکر کنم
اینجای خواب به مرگ شبیه است
به حسِ پرنده هایی که از لبِ پرتگاه پر می زنند
و فراموش کرده اند
بالهایشان را قبل از خواب جا گذاشتند
چشم
چشم را نمی بیند
صدا به صدا نمی رسد
که صدایت کنم
که بغلم کنی
نه!
مرا به یک پنجره معرفی کن
یا بالهایت را قدِ یک شب به من قرض بده
تا صبح ابرها بالهایت را بیاورند
من باید از این خواب بروم
((آبا عابدین))