عادت داشت نوک خودکار را بین لبهایش بگیرد ..
یک روز جامدادی اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم ...
میدانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی ای بود ..فقط من و خودکارهایش ..
وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لبهایت آبی شده ؟؟
میخواستم بگویم برای اینکه او آبی مینویسد ...
همیشه آبی ...
استیو تولتز
...............................................
من از خیلی چیزها میترسیدم
از مادیان سپید پدر بزرگ
از مدیر مدرسه ...
از قیافه عبوس شنبه
چقدر از شنبه ها بیزار بودم
خوشبختی من
از صبح پنجشنبه آغاز میشد
عصر پنجشنبه
تکه از بهشت بود ...
شب که میشد ..
در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم
سهراب سپهری
................................................