گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس ، به غنچهای می رسی که زندگیت را روشن میکند ...
عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان میرود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد.گاهی با یک غزل حافظ می توان
دوش ذهنی گرفت و خوابید یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام
گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم. شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟ بعد هم با همان کلهء بادکرده به رختخواب میرویم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما.غافلیم دیگر خبری از این خوش خیالی ها نیست، وضع روزگار از
جنس اعتماد نیست، هر چیزی یکجا بماند کرم می گذارد و آدم هم از این قاعده مستثنی نیست. نیست. نیست. شوخی نیست. موضوع جدیست. گاهی چیزی کوچک میتواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامهای را بیدلیل حفظ میکند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود. محاصره شده ایم. در یک صفحهء مانیتور و جعبه ای که هزاران عکس و نامه و خاطره و نوشته و فیلم و موزیک را بلعیده و هروقت بخواهیم بالا می آورد. محاصره شده ایم. ژاپنی ها می گویند هر چیزی که یکماه در کشویی مانده و سراغش را نگرفته ای دورش بینداز. و من می گویم هر چیزی هم که شاخت می زند دورش بینداز…
قسمتهایی از رمان بسیار زیبای سمفونی مردگان نوشته عباس معروفی که خوندنشو به همه از جمله خودم توصیه میکنم .. . نوشته هایی هستند که روح آدمو نوازش میدن کلماتی که گویی از عمق جان شما برخاسته و بر ذهن نویسنده نشسته .. و شما میخواهید آنها را ببلعید .. و نوش جان کنید و بعد از خواندنش یه آخیش حسابی از جانتا ن برمیاید ...
مثل خوردن یک یک شربت یا هندوانه تگری تو یک روز گرم تابستون بهتون میچسبه این کتاب ...