تو ...
بانوی غمهای عمیقی ..
شعرهای غمگین
کلمات جانگداز ...
با چشمانت میتوان عزاداری کرد
با گیسوانت ، لباس سیاهی برای همیشه پوشید
با دستانت جام زهر نوشید ..
تو بانوی تاریخ منی ..
یک تاریخ تلخ ..
یک تاریخ سیاه ...
محمود درویش
...........................................
هرگاه نقش کبوتری را کشیدی
درختی برایش مهیا کن
تا لانه اش را روی آن بسازد ..
نقش کوهی را کشیدی
برفی نیز روی آن بباران و بباران تا تنها نباشد ..
نقش رودی را که کشیدی
دو ماهی نیز درآن رها کن
تا حوصله اش سر نرود ..
نقش کودکی را که کشیدی
کیفی پر از کتاب بر شانه هایش بیاویز
تا تفنگ به دوش گرفتن را یاد نگیرد ..
درخت خشکی را نیز که بریدی
از آن قلمی بساز
نه قنداق تفنگی و
قفس ..
تا پرنده ها
آزرده نشوند و کوچ نکنند ..
لطیف هلمت