تنهایت میگذارد
تو میمانی و یک رد پا ...
گرمای دستهایت میرود .. سردت میشود .. یخ میزنی ..
و پس از مدتی به تنهای عادت میکنی ..
تا اینکه ..
یک لعنتی دیگر با آتشی در دستهایش میاید
دوباره گرمت میکند و باعث میشود تنهاییت را فراموش کنی
ولی او هم نمیماند ..
ودوباره باز همه چیز تکرار میشود ..
گرمای دستهایت میرود .. سردت میشود .. یخ میزنی ..
اما این بار لبخندی گوشه لبانت میشکند
دیگر منتظر هیچ لعنتی ای نیستی ..
به دنبال آتش نمیگردی ..
با یخ زدن کنار آمده ای و تنهاییت را هم دوست داری ...
روزبه معین