یکی را میشناختم پدرش که مرد دیگر چیزی ننوشت
یکی را میشناختم ازدواج که کرد انگار مدفون شد ..
شاید چون زندگی آن چیزی نبود که او تصویر میکرد ..
یکی بود دخترش که مرد دیگر پیانو نزد ..
یکی دیگر هم بود شوهرش را که مامورها بردند دیوانه شد
شعر مینوشت ..
یکی هم اینجاست اسمش " من " است
وقتی که رفتی از ته دل تنها شد
در همه جا تنها ماند ، در کافه های شهر
مابین تمام این دو نفره های دنیا که گل داشتند
و اندکی ایمان ..
یکی را میشناختم اسمش" من " بود
وقتی که میخواست برایت آرایش کند دستهایش میلرزید ..
به جانت قسم میخورد .. عزیزترین کسش بودی که داشت در این دنیا
چند وقتی خبری از "من " نبود ..
پرس و جو کردم گفتند .. اردیبهشت ماه بود .. دوباره مرد ...
شمیم سعدی