ایستادهام
در اتوبوس
چشم در چشمهای نگفتنیاش.
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف کنند.
............................................
موسیقی عجیبی ست مرگ... بلند می شوی و چنان آرام و نرم می رقصی که دیگر هیچکس تو را نمی بیند .. هیچکس .. .............................................
یک جفت کفش چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش یک جفت گوشواره ی آبی یک جفت ... کشتی نوح است این چمدان که تو می بندی ! بعد ... صدای در از پیراهنم گذشت از سینه ام گذشت از دیوار اتاقم گذشت از محله های قدیمی گذشت و کودکی ام را غمگین کرد. کودک بلند شد .. و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید تنها سوار شد آب ها به آینده می رفتند. همین جا دست بردم به شعر و زمان را مثل نخی نازک بیرون کشیدم از آن دانه های تسبیح ریختند
را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد من با نوح ..
در انتظار طوفان قدم زدیم ..