باد که می آید
خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن،
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت....
...............................................
درخت که می شوم تو پائیزی ! کشتی که می شوم تو بی نهایت طوفانها ! تفنگت را بردار و راحت حرفت را بزن ! ...................................................
ندیده ای ؟! همان انگشت که ماه را نشان می داد ماشه را کشید