گاهی پشیمانی
تنها در آوردن سوزن است
از سینهی پروانهای غبار گرفته
پ.ن: حسش بدجوری بم منتقل شد.. دردی در عمق سینه
شمام بچه بودین پروانه می گرفتین خشک می کردین؟ چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه عمر یه پروانه چقدره که ؟؟؟؟؟
.........................................................
تازه می فهمم
که برف خستگی خداست
آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها
میدانم
من مردهام ..
و این را فقط من میدانم و تو ..
لابهلای همین روزها
که دیگر روزنامهها را با صدای بلند نمیخوانی
نمیخوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است ..
آنقدر که گاهی دلم میخواهد
مورچهای شوم
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که میدانم
باز هم مرا پرت میکنی
لابهلای همین سطرها ..
این روزها
در خوابهایم تصویری است
که مرا میترساند ...
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من میدانم و من
که میترسم برش گردانم ...