هی گفتم حالا نه، بعدا...
بگذار این باران را هم قدم بزنم... این خیابان را،
بگذار سرک بکشم تووی این کافه... دید بزنم آنجا که باهم مینشستیم را،
بگذار این یک نخ را هم بکشم،
این آهنگ را هم گوش بدهم، بعدا...
بگذار یکبار دیگر این عکس را باز کنم... چند ثانیه دیگر هم نگاه کنم، فقط چند ثانیه بیشتر...
دستم که کوتاه شده از همه جا،
بگذار یکبار دیگر دست بکشم روی این صورت، بعدا...
چه عجله ای برای فراموش کردن...!
هی گفتم بعدا
هی گفتم این بار دیگر حتما؛
عادت شد مرور کردنت بر من
فراموش شد فراموش کردنت در من
یادت هست...؟
هی گفتم حالا نرو... بعدا
برای تو چه زود رسید این بعدا
برای من اصلا...
پریسا زابلی پور