وقتی از دلتنگی حرف میزنم نه عاشقانه بهم میبافم و نه حرفایم بوی ناله های ادبی میدهند.
وقتی میگویم دلم تنگ شده دقیقا مانند معلم تاریخی حرف میزنم که بغضش در درس معاهده ترکمنچای
میترکد...
یا مثل آخرین سرباز عباس میزرا رو به صفوف دشمنی که خودم باشم داد میزنم و رجز میخوانم ...
وقتی از دلتنگی حرف میزنم از نور ضعیف شمع اتاق تاریکی حرف میزنم که مشغول هضم کردن نشخوار
فکرهای یک فیلسوف طغیانگر است که به «آه» رسیده است.
وقتی از دلتنگی حرف میزنم از یک کلمه حرف میزنم؛ "خالی" دقیقا از یک دشتِ خالی بدون هیچ آب و
علفی، بدون هیچ رنگ و بویی بدون هیچ چیزی که بتوان آن را توصیف کرد،
جایی که حتی نویسنده های چیره دست هم برای توصیفش، خشاب پرِ کلماتشان را به سمت کلمه ای
به اسم "خالی" خالی میکنند.
وقتی از دلتنگی حرف میزنم از یک حجم مافوق سنگین نامرئی روی شانه هایم حرف میزنم که تو
نمیبینی، اما مرا زمین گیر کرده است. ..
وقتی از دلتنگی حرف میزنم ...
باید فقط بمیری تا بفهمی دقیقا از چه چیزی حرف میزنم...
| امیرمهدی زمانی |