به خدا مرور خاطرات نمی کنم
تو نشسته ای روی مبل
سیگارت را آتش می زنی
و صاف زل میزنی به چشم هایم...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
در کمد را باز می کنم
همان پیراهن آبی آسمانی که هدیه دادی می پرد جلو...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
خودم را میزنم به گیجی
صدایت می آید که لوسم می کنی...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
غذا درست می کنم
سهم تو خودش میرود یک گوشه تا با خودت ببری...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
صبح ها کسی زنگ میزند
صدایش شبیه توست
میگوید امروز هم را می بینیم
میگویم ای به چشم...
به خدا مرور خاطرات نمی کنم
دیروز حالم بد بود
شنیدم که گفتی مراقب خودت باش...
مگر نگفتی...؟!
پریسا زابلی پور