سلام بانو
حالِ دلت را نمی پرسم
چه حال و احوالی
خوب می دانم
تنها شده ای بانو
و در اوج دوست داشتن
بین زمین و آسمان رها شده ای بانو
این روز ها
هر که سراغت را می گیرد، می گویم :
بانوی ما، بارانی ست
ردِ اشک هایش را که بگیرید
جایی در منتهایِ دلتنگی
به او می رسید
بانوی پاییزی
در پرسه های تنهایی ات
یک بالاپوش با خودت بردار
بپوشان دلِ رنجورت را
هوا این روزها
عجیب موذی شده است، بانو
می دانم منتظری اما
این را باور کن
آن که باید خوشحالت کند
جایی در همین نزدیکی
مشغولِ دیگریست، بانو
می دانم عاشقی کور و کر می شود، اما
رها کن این دوست داشتن را، بانو
((پریسا زابلی پور))