چرا می گویی...؟!
تو که عادتم داده ای به آغوشت
تو که خواب و خوراکم شده ای
تو که گفتی من هستم و من تکیه دادم به بودنت
تو که دست هایت را گذاشتی در اختیارِ دستهایم
تو که بندِ دلم به بودن و نبودنت بند است
تو که برای بی کسی هایم همه کسی
و ساعتی بی خبری از تو
میرساند مرا به منتهایِ دلواپسی
تو که خاطره ساز کوچه ها ، عطرها و آهنگ ها شده ای
تو که طرزِ نگاهت، زنگِ صدایت دیوانگی ام را تشدید می کند
تو که دیوانه ات شده ام
تو که دیوانه ام کرده ای
چگونه جایت را در عکس ها خالی می کنی و میروی...؟!
رفتن با دیدنِ همه این دیوانگی ها دلِ سنگ می خواهد
و تو مالکِ سنگی ترین دلِ دنیایی
((پریسا زابلی پور))