به چشمانِ تو محتاجم، نگاهت را نگیر از من
در این آبادیِ ویران، سلامت را نگیر از من
دلم سودایِ عشقت را، کماکان زیر سر دارد
از این چشمِ خمارآلود، شرابت را نگیر از من
تو ساحر باشی و من هم، قلندر تاسحر بیدار
در این شب های ظلمانی، چراغت را نگیر از من
به زیرِ بارشِ مهرت، دلم خیسِ تمنا شد
تو از گنجِ درونِ خویش، لبانت را نگیر از من
سکوتی تلخ پیچیده، در این میخانه ی ویران
از آن لب های گل ریزت، کلامت را نگیر از من
"راضیه خدابنده" (رازیل)