میبینمت، بیش از همیشه بیقرارم
میبیندت ... میبینیاش .... من بغض دارم
میبوسمت، مثل سرابی میگریزی
میبوسدت ، کم مانده یک دریا ببارم
موهای کوتاهم مرا از چشمت انداخت
موی بلندش می شود آویز دارم
من چای میریزم برایت... نیستی... حیف!
او چای میریزد برایت... من خمارم!
زانوی تنهایی بغل میگیرم اینجا
او را نوازش میکنی ....جان میسپارم
عکسم به فریاد آمده: خالیست جایت
عکسش در آورده دمار از روزگارم
میخندم و مهمان اخمم میکنی باز
میخندد و من بوسهها را میشمارم
میخواهمت، میخواهدت، لعنت به تقدیر!
تو حق او هستی و من حقی ندارم...
| نفیسه سادات موسوی |