از زمانی که به یاد دارم انتخاب درست را بلد نبودم
یعنی اینطور بگویم هر وقت برای خرید به بازار می رفتم شاهکار به خرج می دادم !
مثلا برای خرید پیراهن که می رفتم؛ چشمم به پیراهن بر تن مانکن می خورد
هم رنگش را می پسندیدم هم طرحش را ؛ همان لحظه تصمیم به خریدش می گرفتم و تمام...
به خانه که می رفتم تازه می فهمیدم چه شاهکاری به خرج داده ام
پیراهن را تنم می کردم
گاهی برایم تنگ بود و گاهی بر تنم زار می زد!
اگر هم اندازه بود رنگش به پوست من نمی آمد
یعنی همیشه یک جای کار می لنگید
سعی می کردم با همه چیزش کنار بیایم ولی چه کسی از دل من خبر داشت
چه کسی می دانست که به اجبار به هم چسبیده ایم!
تا یک روز که دوباره خرید کنم و...!!!!!!
نه اینکه پیراهن بد باشد نه...
فقط به من نمی آمد...
فقط برای من ساخته نشده بود
این روز ها فکر می کنم خیلی از آدم هایی که وارد زندگی ام شده اند، برای همین انتخاب های اشتباه ست
در نگاه اول بهترین انتخاب ممکن هستند
صفر تا صدشان را می پسندی
ولی وقتی به دستشان می آوری حقیقت آشکار می شود
حقیقتی که قبول کردنش سخت است...انتخاب اشتباه!
سعی می کنی با همه چیز کنار بیایی ولی چه کسی از دلت با خبر است؟
یک روز می رسد حقیقت را قبول می کنی و همه چیز تمام می شود...
نه اینکه آن ها بد باشند ، نه اینکه مشکل از آن ها باشد...نه...
فقط برای هم ساخته نشده ایم
فقط به هم نمی آییم.
| حسین حائریان |