محبوبم!
هیچ چیز خوشحالم نمی کند
نه زیبایی زنان
نه آواز کوچه_گردی که از عشق می خواند
و نه حتی شوق بی امان کودکان در کوچه!
آیا تباهی می تواند همین باشد؟!
من رو به زوالم
رو به پوسیدگی
و پوسیدگی ابتدا از دندان ها شروع می شود
وقتی در آستانه ی چهل سالگی
جوانی ات را آرام و صبور
در گورستانی از گذشته ای نافرجام
به خاک می سپاری!
موهای سپید، یعنی پوسیدگی رنگ
سنگینی گوش، یعنی پوسیدگی صدا
و خستگی چیزی نیست
جز پوسیدگی انتظار...
انگشت های دستم...!
همان ها که دوستشان داشتی
که آنها را چون گل ها می پنداشتی!
و آیا لرزش دست...
بی شباهت به پژمردگی گل ها نیست؟
لب هام
همان ها که تنها از آن تو بود
گاهی برای خوانش شعر
و بیشتر... بوسیدن!
که از نظرت بسان چشمه ای زلال بود
و خشکی لب
بی شباهت به ترک های جا انداخته در کویر نیست؟
پاهایم
آنها را هم دوست می داشتی
هر گام ما باهم
تکراری نُتی زیبا بود در پیاده رو
و تو آنها را سپیدار می خواندی
رقص و برگ و باد و آواز
یادت هست؟
و فسردگی پا آیا
بی شباهت به درختی که موریانه ها را سیر می کند نیست!؟
محبوبم
هیچ چیز خوشحالم نمیکند
و هر تکه از تنم
تنها و بی سرانجام
به مرگی تدریجی فکر می کند
تنها قلب
تنها قلبم است که همچنان در حال تپیدن است
و گاه از خویش می پرسم
این تنها جایی ست که محبوبم دوست نداشت
تا بتوانم مرگ را به شکلی کامل و مستدام
تا آخرین لحظه ی زندگانی ام تماشا کنم.
| حمید جدیدی |