دیروز یک جمعه به تمام معنا غمگین را سپری کردم
من بر خلاف همه آدمها جمعه را دوست دارم حتی غروب دلگیرش را نمیدانم چرا ؟
ولی دیروز از آن جمعه های اندوه بار بود برایم ... یک جمعه سربی و سنگین و سرد که درد جسم و
روحم قاطی شده بود ..
تاریخ ها و روزهایی در زندگی هر آدم هست که نمیشه بی تفاوت از کنارشون گذشت ..
تاریخ های تولد ، عقد و ازدواج ، تولد فرزند ، تاریخ های مرگ عزیزان ، و ...
دیروز 27 مرداد ماه مثل هر 27 مرداد این 6 سال اخیر که سالگرد فوت مرگ و قتل برادرم بود
روز غمگینی بود برایم ... بسیار غمگین .. وقتی تاریخ ها در مصاف گردش سالها درست میرسند به همان
روزهایی که آنروز ها بودند شاید دردشان بیشتر میشود ... پنج شنبه و جمعه های غمین زندگیم پایانی
ندارد ...دیروز دوباره در گرمای وحشتناک مرداد ماه تهران در بیمارستان لقمان ، پزشک قانونی کهریزک ،
غسالخانه بهشت زهرا و ...... طی مسیر کردم ، دیروز دوباره برای تشخیص هویت کشوی سردخانه را
باز کردند زیپ کاور مشکی را کشیدند و من دهان و چشمان نیمه باز برادرم را لخت و عور در مقابلم دیدم
و ... چه روزهاو ثانیه های سختی داشته ام خدایا ... و
باور اینکه 6 سال از آن روزهای وحشتناک گذشته برایم سخت است گویا همین دیروز بود یا حداکثر همین
هفته پیش ..
و گاهی با خود میاندیشم بی شک روز و ماه و سالی است که آنروز من نیز از این دنیا خواهم رفت ولی
چون وقت آنرا نمیدانم چه بی تفاوت از کنارش از ثانیه و دقیقه و ماه و سال آن میگذرم ..
چه بی تفاوت ...
لی لی