گویمت ؟ که تو خو د با خبر ز حال منی
چو جان ، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه و سال منی
سیمین بهبهانی
..........................................
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
فریدون مشیری
...................................
منتظرم
تا آن قطار رفته ...
بیاید و من
این مسافر خسته از غربت را
برگرداند به ایستگاه نخست
که همه این مسیر
که همه ی ایستگاهها
تلاقی گاه ها
و نگاهها
...
در نظر آشنا نمی آیند
میخواهم
به سمت شمالی ترین نواحی عشق
سفر کنم ..
که سبر چشم سپید پوش
بانوی مشرقی ام
چشم به راه هزار ساله ی من است ...
گویا فیروزگوهی