دلت بگیرد و جلوی آینه بایستی و زخم هایت را مدام بو بکشی
دلت بگیرد و به جادّه بزنی و جادّه هم لج کند و دلتنگی ات را کِش بدهد
دلت بگیرد و تمام چراغ ها قرمز شوند و تمام تابلوها همه علامت ایست
دلت بگیرد و تنت نباشد و به حسرت یک بوسه در خودت مدام بمیری
دلت بگیرد و نباشی و هر ثانیه درون هر قطره ی اشکت دست و پا بزنی و غرق هم نشوی
دلت بگیرد و هیچ کس تو را نفهمد و باز دوباره دلت بگیرد
این روزها من...
آنقدر تنهایم که صدای فندکم مدام به تنهایی ام طعنه ای میزند و
این منم که فقط طی میکنم ثانیه های بی تو بودنت را ...
این روزها من آنقدر تنهایم که مرگ انگشت وسطش را نشان زندگی ام می دهد ...
و با کنایه و یک لبخندی ملیح ، از روزهایی که فقط زنده بوده ام و زندگی نکرده ام عبور میکند
این روزها من واقعا تنهایم.
| علیرضا بهجتی |