گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود
بدنبال کسی میگشت که آن را در آورد
تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و درمقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد
گرگ به او گفت : همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آورده ای برایت کافی است ..
به یاد داشته باشید :
وقتی به فرد نالایقی خدمت میکنی تنها انتظارت این باشد
که آسیبی از او نبینی ..همین ..
......................................