از وقتی همسرش ترکش کرد بیش از پیش غمگین ، ساکت و گنگ شده بود.
اکثرا مغازه بود. در غیر این صورت همراه با یک مشت سنگ به پارک ساحلی می رفت
و با اندک توانی که برای بازو هاش باقی مونده بود سنگ ها را به سمت دریا شلیک می کرد.
قرار بود سیاحتی بره و برگرده. همسرش را می گم. هیچ حرفی از پناهندگی نزده بود.
با چند تا از دوستان دوران دبیرستان تصمیم گرفتیم براش یه بومرنگ بخریم بلکه دست از سر سنگ ها برداره.
بهش گفت ببین ، اینطوری پرت می کنی و بر میگرده. پرسید " اگه برنگشت چی ؟ "
| پدرام مسافری |
.........................................................