مردی که پیراهن چهارخانه می پوشد
خودش را زندانی کرده است
مردی که پشت نرده های پنجره می ایستد
خیابان را زندانی کرده است
مردی که نمی خندد لب هایش را
ومردی که جدول حل می کند کلمه را زندانی کرده است
زندانی توام
و دیوارها بیش از آنکه بلند باشند
دلگیرند
وقتی عکسی از تو به آن ها نیست
هر بوسه ات
شورشی در زندان
روزنه ای در دیوار...
با هر بوسه ات
آجری از دیوار
میله ای از نرده ها
و خطی ازچهارخانه پیراهن من می افتد