شبت را بخیر کرده و در رویایت به خاطرات امروزتان فکر میکنی ..
که چند بار بی هوا بوسه بارانش کردی و چند بار بی هوا تو را در آغوش گرفته
به این فکر میکنی که چقدر لباس های چهارخانه به او می آید و چقدر خوب با خنده هایش آرامت میکند.
به تمام این چیزها می اندیشی و چشمانت را برای خوابی آرام میبندی.
اصلا هم نمیدانی در همین حوالی چند خیابان آن طرف تر کسی برای فراموش کردن دردهایش قرص هایش را خورد و با آهنگی آشنا بعد از سیگار آخر وقت به سوی هجومی از خاطرات رفت...
که در خیالش تو کنارش نشسته ای و لبخند میزنی...
اشک اول از چشمانش میریزد و برای هزارمین بار آرزوی مرگ میکند.
تو خوابیدی و برای او تازه شروع شکستن بغض هاست..!!!