تو می آیی
و آنچنان مرا می فهمی که گویی بعد از خدا تو در من خدایی دیگری؛
که می بینی مرا،
می خوانی مرا،
می خواهی مرا.
تو می آیی،
خستگی هایم را می فهمی،
کلافگی هایم را،
بغضهایم را.
تو می آیی
و تا آمدنت من پشت دیوار تنهاییم بی سر و صدا روزگار می گذرانم.
تو می آیی،
می دانم.
(عادل دانتیسم)