بلند شو، بیا.
بیا تا دوباره چای دم کنیم.
بیا تا دوباره پرده ها را کنار بزنیم.
بیا تا دوباره درباره فروغ حرف بزنیم
و شعرهای نزار قبانی را بخوانیم.
بیا تا شعرهایم را برای چاپ آماده کنیم
و من ساعتها درباره زانوها و شانه هایت حرف بزنم.
بیا تا دوباره "آخرین تانگو در پاریس" را با هم ببینیم
و مثل همیشه وسطهای فیلم خیز برداریم به سمت هم و بوس پشت بوس.
دست از سر هم برنداریم.
بیا.
بیا تا برای یکبار هم که شده "کازابلانکا" را تا آخر...
البته اگر شانه های تو و دستهای من بگذارند...
(فردین نظری)