شاید اگر من هم غزل سرای قرن هفت یا هشت بودم در زیبایی هایت غرق می شدم.
اما راستش را که بخواهی زیبایی در انتخاب من کمترین نقش را داشت!
من عاشق چشم های غمگینت شدم.
همان فرشته کوچکی که در انتهای چشمت با بغض پنهان شده.
همان فرشته ای که وقتی در سالن انتظار مطب با دست هایت بازی می کردی، به زمین خیره شده بود.
یا وقتی دلت خواست مادر تمام جوجه رنگی های دنیا باشی.
یا آن روز که گل های دامنت را به من معرفی کردی.
یا وقتی از پنجره به هیچ خیره شده بودی و گفتی آه ...
همین آه دامنم را گرفت ...
عاشقت شدم !
| پدرام مسافری |