بیا
و دلت را وثیقه بگذار که به قید تو از تنهایی انفرادی ام آزاد شوم.
بیا تا درب بی کسی اجاره ای به شرط تملیکم به روی مهمانی باز شود که قبل از خدا حبیب دل است.
بیا تا چشمهایم را بدعادت به دیدنت کنم
و زندگی را آنقدر با تو جدی بگیرم که نای خون گرم بودن برای پذیرایی از مرگ نداشته باشم.
دوباره بیا.
بیا.
می خواهم در قامت کسی قدم بردارم که سرش به تنش می ارزد.
(مصطفی زاهدی)