سگی از کنار شیری رد میشد چون او را خفته دید طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست
در همان هنگام خری درحال گذر بود شیر به خر گفت اگر مرا از این بند رها کنی نیمی از جنگل را به تو میدهم
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد
شیر چون رها شد خود را ازخاک و غبار تکاند به خر گفت : من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم
خر با تعجب گفت : ولی تو قول دادی
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را میدهم
زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند
و خران برهانند ...
دیگر ارزش زندگی کردن ندارد ...
کلیله و دمنه