روی تختم نشستهام باید،
این نفسهای آخرم باشد
وقتی از دست میروم شاید
نامه ای لای دفترم باشد
ناخوشم، مثل شعرهای خودم
تلخم از بغضهای تکراری
خاطراتی که روز و شب شدهاند
قرص هایی برای بیداری
تو که گرمی به زندگی خودت
گریه های مرا نمیفهمی
به حضورت هنوز معتادم
تو ولی بیبهانه بیرحمی
من که یک عمر در خودم بودم
سینهام را به عشق آلودی
رفتنت رفته رفته پیرم کرد
کاش از اول نیامده بودی
فکر کن! پشت هم دعا بکنی
تا سرت روی شانهاش باشد
میرود تا تمام خاطرهات
دو سه خط ، عاشقانهاش باشد
فکر کن! آخرین نفسهایت
زیر باران شبی رقم بخورد
عشق یعنی که رفته باشد و بعد
حالت از زندگی به هم بخورد ..
فکر کن! در شلوغی این شهر
عصر پاییز در به در باشی
شهر را با خودت قدم بزنی
غرقِ رویای یک نفر باشی
مینویسم، اگرچه چشمانم
تا ابد از نگاه تو مستاند
تو برو تا همیشه راحت باش
خاطراتت مراقبم هستند
| پویا جمشیدی |