زندان آن زن مانتوی قرمزش بود
زندان آن پلیس ها ماشین سیاه شان
زندان پدرم کت و شلوار راه راهش بود
که راه اداره را فراموش نمیکرد
زندانهای زیادی
در خیابان راه میروند
با تلفن حرف میزنند ، سیگار میکشند
مثلا آن زن
زندانش آشپزخانه کوچکی است
یا آن مرد
که زندانش را در آغوش گرفته
و دنبال شیرخشک میگردد
یا آن چند نفر زندانشان
اتوبوسی است که هر روز
شش صبح سمت کارخانه میرود
زندان من و تو اما
تختخوابی دو نفره بود
که روزها از آن فرار میکردیم
و شب ها
ما را باز میگرداندند
چراغ ها خاموش میشد
زیر ملحفه ای راه راه
خود را به خواب میزدیم
تا صدای
گریه
هم سلولی مان را نشنویم
حامد ابراهیم پور
......................................................
پ . ن : گاهی شعری آتش به جانت میزند و تا مغز استخوانت رامیسوزاند این هم یکی از آنهاست ..ممنون آقای ابراهیم پور عزیز ممنون