بیزارم از خود،
اگر برایت دستهایم زنجیری
آغوشم قفسی
و بوسه ام مهر سکوتی بر لبان تو باشد.
فقط و فقط لاف عشق زده ام،
اگر آزادی خود را در ساخت بی مرزترین زندانها برای زیبایی تو جستجو کرده باشم.
آن روز که مرا اینگونه یافتی،
بگو بی درنگ از بلندترین نقطه این شهر حلق آویزم کنند
و با اشارتی رو به من، رو به تمامی جهانیان با بغض فروخورده خویش فریاد بزن:
مردنمایی که لاف عشق می زد
و هجوم دوستت دارمهایش ظهور زندانی بیش نبود...
(مصطفی زاهدی)