در ژنو
از ساعت هایشان
به شگفت نمی آمدم
هرچند از الماس گران بودند
و از شعاری که می گفت:
ما زمان را می سازیم.
دلبرم !
ساعت سازان چه می دانند
این تنها
چشمان تو اند
که وقت را می سازند
و طرحِ زمان را می ریزند.
| نزار قبانی |
............................................
چگونه فکر می کنی
پنهانی و به چشم نمی آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند
که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است..