عادت کردهایم
من،به چای تلخ اول صبح
تو، به بوسه ی تلخ آخر شب
من به اینکه تو هرشب حرفهایت را مثل یک مرد، بزنی
تو به اینکه من هربار مثل یک زن، گریه کنم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان
ناگهان میپرد
و یک روز آنقدر صبح میشود
که برای بیدار شدن دیر است.
..................................................
مبل ها را چیدم
پرده ها را کنار پنجره
قاب ها را به دیوار آویختم
بعد
دو فنجان چای ریختم
و فکر کردم به 365 روزِ دیگر
که می توانم با چیدمانی دیگر
دوستت بدارم .
| لیلا کردبچه |
............................................