تقویم را ورق میزدم دیدم سال دارد کم کم تمام میشود ...
آمدم بنویسم امسال که دارد نو میشود تو نیستی؛
بعد دیدم خب پارسال هم نبودی... مگر بودی؟
این که آدم باشد و نصف نیمه باشد عین نبودن است
اصلا این که یکی کلا نباشد آنقدر حال آدم را بد نمی کند که اینجور بودن های ولرم...
خب امسال که کلا نیستی من نسبتا حالم بهتر است
سال که نو شود از تو چیزی جز یک مشت خاطره پلاسیده نمی ماند
آنها هم آنقدری قدرت ندارند که باز مرا وادار به جنون کنند...
می ماند یک سری زخم که مرهم آن ها را هم یافته ام ...
همین زمانی که در گذر است هم زخم ها را التیام میبخشد هم یادها را کم رنگ و کمرنگ تر می کند...
می دانی زمان دست تمام کولی بازی های بشر را رو می کند...
یک روز به خودت می آیی و میبینی همین تویی که میگفتی نباشد می میرم حالت خوب است و زیر پوستت نبض زندگی میزند...
فقط یک چیز می ماند: جای زخم ها...
این لازم است... بشر در اوج نقره داغ شدن فراموشکار هم میشود...
در لحظه های دلتنگی، یا زمان هایی که درجه حماقت آدم میزند بالا، یا وقتی که میخواهی دوباره قدم در رابطه ای نو بگذاری
جای این زخم ها یادت می اندازد روزگاری چه بیرحمانه با خودت تا کردی... و اجازه داده ای
با تو تا کنند...
خب سال دارد تمام میشود...
به خودم تبریک میگویم که با اینکه هنوز دوستت دارم اما رفتنت را پذیرفته ام...
این منطقی ترین حرف های آخر سالم بود برای بی منطق ترین حسی که به عمرم داشته ام...
| پریسا زابلی پور |