مارتین لوترکینگ مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش مینویسد :
روزی در بدترین حالات روحی بودم فشارها و سختی ها جانم را به تنگ آورده بود ..
سردرگم و درمانده بودم مستاصل و نگران با حالتی غریب و روحی بی جان و بیتوان به زندگی خود ادامه میدادم
همسرم مرا دید به من نگاه کرد و از من دور شد بی هیچ کلامی ...
چند دقیقه بعد با لباس سر تا پا سیاه روی سکوی خانه نشست ..
دعا خواند و سوگواری کرد با تعجب پرسیدم :چرا سیاه پوشیده ای کسی مرده است ؟
همسرم گفت : مگر نمیدانی او مرده است ؟
پرسیدم چه کسی ؟ همسرم گفت : خدا .. خدا مرده است ؟
با تعجب پرسیدم مگر خدا هم میمیرد ؟ این چه حرفی است که میزنی ؟
همسرم گفت : رفتار امروزت به من گفت که خدا مرده است و من چقدر غصه دارم ...
حیف از آرزوهایم ..اگر خدا نمرده پس تو چرا اینقدر غمگین وناراحتی ؟
در آن لحظه بود که به زانو در آمدم و گریستم از ته دل گریستم ..
راست میگفت آنقدر ناامید بودم که گویا خدای درونم مرده بود بلند شدم و برای ناامیدی ام از خدا طلب بخشش کردم
خدا هرگز نمیمیرد ..
زندگی را میگویم اگر بخواهی از آن رنج ببری همه چیزش رنج بردنی است اگر بخواهی از آن لذت ببری همه چیزی لذت بردنی ..
کلید لذت و رنج دست توست قصد داشتم دست اتفاق را بگیرم تا نیفتد اما امروز فهمیدم که اتقاف خواهد افتاد ...
این ما هستیم که نباید با او بیفتیم ...