گاهی با خود میاندیشم
گناه من چه بود که عاشق چون توی شده ام که عشق را نمیفهمی
فاصله میگیری ... اما تمامش نمیکنی ...
این تراژدی برایت لذت دارد بی رحم ؟
اینهم مرد هست که من عاشقشان نیستم
اینهمه تو نیستی ... که من بیچاره عاشقت مانده ام از دور ...
دست خودم نیست اگر بود عاشقت نمی ماندم
خواستنت .. جز حسرت برایم چیزی نداشت ..
چه کافه ها که از کنارشان با هزار و یک آه گذر نکردم ...
من هم دوست داشتم .. مثل اینهمه آدم خوشبخت کسی را داشته باشم که عاشقش بودم و او ...
بیشتر از من عاشقم بود ...
غروب های پاییز .. بی دغدغه .. دلم که میگرفت .. مرا به کافه ی شهر میبرد .. روبروی هم می نشستیم ..
آن قدر عاشقانه مرا نگاه میکرد که قهوه ام در دستانم سرد میشد .. کسی که هر بار ... مرا به نام کوچکم و آن میم قشنگ ...
انتهایش صدا میکرد و قند در دل ر هر دویمان آب میشد ...
کسی که تو هیچوقت نبودی و نخواهی بود ...
دوست داشتننت مرا از تمام فرصت های عاشقانه محروم کرد .. زندگی را به کامم زهر کرد ...
حق من نبود .. با عاشق تو شدن ... در حسرت تمام عاشقانه های ناب جهان بمیرم ..
حق من نبود ...
نرگس صرافیان
........................................................................
پ .ن : براستی چیزی در دنیا دردناکتر از این نیست که عاشق نامردی شوی که دستت را رها کرده .. و دستان غریبه ای را گرفته
... و بی رحمانه تر اینکه .. باز هم ادعای دوست داشتن تو را میکند .. .