پنج شنبه ها...
برایم غزلی بخوان،
فالی بگیر...
دستِ این روزهایِ نبودنت را رو کن
شاید بختِ جمعه هایم باز شود!
.................................................
چرا تو؟!
چرا تنها تو؟!
چرا تنها تو از میان زنان
هندسه حیات مرا در هم می ریزی؟!
...........................................
تنهایت می گذارد، تو می مانی و یک رد پا
گرمای دست هایت می رود، سردت می شود، یخ میزنی و پس از مدتی به تنهایی عادت می کنی...
تا اینکه لعنتی ای با آتشی در دست هایش می آید، گرمت می کند و باعث می شود تنهایی را فراموش کنی، ولی او هم نمی ماند.
و دوباره باز همه چیز تکرار می شود،
گرمای دست هایت می رود، سردت می شود، یخ میزنی...
اما این بار لبخندی گوشه لبانت می شکند، دیگر منتظر هیچ لعنتی ای نیستی، به دنبال آتش نمی گردی، با یخ زدن کنار آمده ای و تنهایی را هم دوست داری!
روزبه معین
..........................................
نزار قبانی